میلاد / فندک / آتیش / خودسوزی / فرار
دقیقا نمی دونم چرا.....اما این روزا خیلی این شعرُ زیر لب زمزمه می کنم
یک نظر بر ابر کردُم....ابر باریدن گرفت
یک نظر بر یار کردُم....یار نالیدن گرفت
تکیه بر دیوار کردُم....خاک بر فرقُم نشست
خـــاک بر فرقش نشیند....آن که یار از من گرفت
به نام خدا و با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد
با سلام
آقا من چه دروغگوی حرفه ای هستم! اینو امشب فهمیدم، وقتی که با یه جمع کثیر از آدمها داشتم مافیا بازی می کردم، اینکه مافیا چه بازی هستُ اینا دیگه به خودت مربوطه، فقط اینو بگم که نیاز به بلُف زیادی داره، بله...عرض می کردم،زدُ ما مافیا شدیم! تا آخر بازی انقدر راحت زیر همه چی میزدم، رد گم میکردم، انقدر شیرین و دلچسب دروغ می گفتم که حتی خودم ام شک کرده بودم که مافیا ام....شده بودم یه بت انکار و سفسطه...حالا از این بازیُ اینا که بگذریم،داشتم با خودم فک می کردم چرا مثلا نمی رم از بازیگرا کلاهبرداری کنم بگم خواهرزاده سردار احمدی مقدم ام، یا مثلا یه هفت هشت تا دختر اغفال کنم،پول بچوقم....بهشون وعده ازدواج بدم و مورد آزار و اذیت جنسی قرارشون بدم، یا اصلا به یه پسر بچه بگم بیا بریم کفتر نشونت بدم سیگار می کشه، یا برم فروشنده لباس بشم، بگم این کار کاره ترکه،جنسش فلانه و یه تن بزن...ا...تنگه، جا باز میکنه، آقا اینا هیچی! 5 دقیقه دیر سر قرار می رسم زرتی نگم تو لم داده بودم مجله میخوندم دیر را افتادم، بگم گیر ترافیک بودم!نمی دونم داستانمون چیه...اگه همیشه میتونستم به خوبی امشب دروغ بگم تا الان حداقل یه شهرام جزایری شده بودم /
پاورقی 1 : این بارونم کلا دوست نداره بیخیال بشه ها....مث مرد داره میباره /
پاورقی 2 : بنده فتوا می دهم اگر یک روز فروشنده ی لباس به شما گفت، "نــــه....این جا باز میکنه" شرعا و قانونا بنده حکم اعلام میدارم، که جفت پا در فک پایین وی و زانو در لای پایش،حـــلـال است،حلال....بعد از 2 ماه این آل استار ما هنوز جای کافی پیدا نکرد
بله.....
این شده داستان زندگی ما، یک لشی شدم که مگو و مپرس، زندگی این روزها بر پایه رسما هی چی می چرخه؛ مثال می زنم: تصور کنید که کاری انتخاب کردید که هر روز باید راس ساعت 3 تا 6 بعد از ظهر در محل کار حضور داشته باشید، دیدی تو فیلمها که طرف صبح خواب می مونه، با عجله لباس میپوشه، ایستاده صبحونه شو می خوره و نمی فهمه چطوری از منزل می زنه بیرون / بله\ همینه.....برنامه ما هم ایضا. با این تفاوت که اون کارکتر توی فیلم ساعت 7 تا 8 صبح این اتفاق براش میفته و من ســــه بعد از ظهر، اون روز سردبیر گرامی بم گفته آقای ***** شما قرار بود هر روز فلان ساعت بیاید، چرا انقدر تاخیر دارید؟
ها! دچار قفل شدگی مزمن شدم،که بگم چی؟ بگم خواب موندم! ساعت 3؟اونم تو اون ساعت خیلی از کارمندهای گرامی برمیگردن خونشون....اما باکی نیست، مقصر اصلی میدونم کیه " ماه رمضون" خوشم بیاد یا نیاد، این ماه سگ زد به زندگیم،به برنامه نصفه و نیمه وداغونی که داشتم، به معنای واقعی کلمه رید!
چکار می شه کرد، واقعا میشه با مغز برم تو بالشت و مادر سحری درست کنه، بشینه سحری بخوره، درُدیوار نگاه کنه و بخوابه؟ به جان خودم اگه بشه، منم پا به پاش هستم، میشینم،میگم، میشنوم، میخورم، میخندم....تا اذون بیدارم.
تمام امشب، لم داده روی تخت،که درست روبه روش در تراس که بازشده، هندیش نمی کنما، اما این بارونی که یه تیکه داره میباره، بارون مردونه ای که حسابی بم حال میده،نسیم سرد که بوی بارون و خاک خیس میده میخزه رو پیکرم، موزیک هم که دیگه حرف خودشو میزنه..."کارماکوما / جامایکا ان روما " به، ماسیو اتکی هست و ما و ضربه ی قطره های بارون، اگه بدونی چه لذتی داره، بری رو تراس، تک و توک بارون خیست کنه، بی خدا چایی بنوشی و قاچاقی سیگار بکشی....همینم منُ ارضا می کنه، خدا قول میدم اگه همیشه منُ اینطوری ارضا کنی، همیشه بعدش دیگه غسل جنابت می گیرم
سر کوی بلند فریاد کردم
واوالیلی صباح مزار میرم
جان لیلی دیدن یار میرم
دو سه روزه که یارم نیست پیدا....
واوالیلی صباح مزار میرمم
جان لیلی دیدن یار میرم
مگر ماهی شده رفته به دریا
واوالیلی صباح مزار میرمم
جان لیلی دیدن یار میرم
چهارشنبه شب
من و خیلی های دیگه، که اکثرا دوستای قدیمیه همکلاسیم بودن یا آدمای مشهور مورد علاقه ام، همه سوار یه فانفار بزرگ بودیم،آره عجیبه ولی کرت کوبین و جیمی هندریکس هم بودن! من مثل یه میمون اورانگتون نسل جهش یافته، مدام از میله ها بالا و پایین میپیردیم، تو ارتفاع چند صد متری همش از روی این واگن میپریدم رو واگن دیگه، با اینکه خیلی ترسیده بودم،آره بابا رسما مرده بودم از ترس!
یه جورایی شاید شبیه مسابقه بود، اولین اسمی که به ذهنم رسید وقتی که با تپش قلب از خواب پریدم،" فانفار مرگ " بود.
حالا نمی دونم تو اون اوضاع، کی بود هی بیخ گوشم یه جمله ای می گفت،صدای اکو دارشو می شنیدم، اما خودشو نمی دیدم، مدام میگفت : آوردن نام چیزهایی که فکر می کنی خطرناکه، حرومه ....
چی بگم والا!
جمعه شب
یه دختر جوون عینکی با یه مرد میانسال، جنگ انگشت راه انداختن...اینطوری که هر دو دستکشای مخصوص چرمی دارن که فقط انگشت شصت از اون میاد بیرون،اینا میشینن روبروی هم، انقدر با انگشتاشون با هم می جنگن تا بلاخره شصت یک قطع بشه، تو اون مبارزه دختره که تو خواب مثل اینکه خواهرم بود، انگشت شصتش قطع شد و خون پاشید رو صورتش....سوالی که واسم پیش اومد، اینکه چرا با اینکه اون دختر خواهرم بود به همچین روزی افتاد من طرف اون پسر گرفته بودم و از باختش خوشحال بودم؟