سیگارنوشته

من . یه یادگاری بنویس

اون .  یادگاری

من .  نه این یادگاری، ازون یادگاری ها...

اون . دقیقا کدوم یادگاری ها؟

من . از همونایی که مثلا بعد از چند سال که دیدمش یاد خوبی هات بیفتم

اون . خوبی افسانه است میلاد خوب من، نمی دونستی؟

من . پس تو افسانه ای ؟

اون . افسانه یه دروغ بزرگه، شاید فقط یک دروغ بزرگم لابه لای نگاه تو

من . پس دروغگوی خیلی خوبی هستی، رویا چی؟ اونو مینویسی؟

اون . رویا! شبیه این پاکت سیگار، محتویاتش دود میشه و قالبش میمونه فقط، قالب خالب، فقط یه خاطره است...

من . به جان آغشته ی منی...مثل دروغات، افسانه هات، رویاهات و سیگاری که فقط نفوذ می کنه تو وجودم...خــلاص!

اون . از سیگار خلاصی در کار نیست! همیشه باید کشید، همیشه باید تمومش کرد، همیشه ریه و قلب و وجودتو داغون می کنه...خلاصی در کار نیست.

من . ولی خب بلاخره چی؟ یه روز که ازش خلاص میشم...دوست داشتن یاد بگیر، رفتار موضعی!

اون . شبیه درد، موضعی و مقطعی!

بوکفسکی

 

من بی استعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقت ها به دست هایم نگاه می کنم و فکر می کنم که می توانستم پیانیست بزرگی بشوم، یا یک چیز دیگر، ولی دست هایم چه کار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند، چک نوشته اند، بند کفش بسته اند، سیفون کشیده اند و ... دست هایم را حرام کرده ام، همین طور ذهنم را.

چارلز بوکفسکی – عامه پسند

راس ساعت ۲۱

آسمان آبی نیست

زمین زیر پایم می لغزد بی وقفه

حرف ها رنگ می شوند، تصویر می شوند، در همان آسمان غیرآبی

رنگین کمان...خاکستری، سفید و مشکی

عقربه از کار می افتد، زمان می ایستد

ثانیه کش می آید

سرخ، سرخ، چشمهایم سرخ سرخ....

به سرخی دریدن یک باکره ی 22 ساله

همینجا در کوچه پشتی

خواب پشت خواب، کابوس و رویاهایی که توفیقی بینشان نیست...هر دو از جنس ترس هستند

شبیه مرگ

کلاویه های دروغگو، قد می کشند، خط به خط

جلوی چشمهایم

به خوردم می دهدشان، اکتاوهای سیاه و سفید را

پیانیست دو رگه ی  کافه ی نمور

آواهایی که صدایش زیادی برای من کم است

فریاد می زنم، غی می کنم، نت های فالش نابجا را

چشم در چشم...نگاهم نمی کند از نگاه ونگوک روی دیوار، در حاله ای از دود

نه، من نیستم، این من نیستم...

این من لعنتی

نبرد انگشت ها

ببین اگه میخوای اینو بخونی و تعریف مثبت یا منفی، فحش، تبریک،‌یا هرچیز دیگه ای بگی بیخیال لطفا....این بیشتر یه توهم بود که خودمم خوب سردرنیاوردم ازش

 

نبرد نابرار روح های سرگردان، 12 روح سرگردان که 6تای آنها 9 انگشت دست دارند و 6 تای دیگرشان 10 انگشت، نصفشان بدون

انگشت شصت. دور میز گردی که هر دو طرفش قطره های خون که بعضی تازه و بعضی لخته شده است، نشسته اند.

شرط بندها پول هایشان را گوشه ای از میز ریخته اند و داد و فریادشان هم همه ای توهم آمیز به وجود آورده، پسر بچه ای هم جعبه ای در گردن انداخته و ماربروهای خشک و آبجوهای دست ساز پدرناتنی اش را می فروشد، امروز از آن روزهای گرم برزخ است؛ از آن روزهایی که ردبول هم کار ساز نیست و آدم ناخوداگاه به خواب میرود از گرما چه برسد به روح های سرگردان، فقط دو شرکت کننده باقی ماننده اند، داور روح پیری است که ریشهای جوگندمی تنکی دارد، باسر کم مو، زیر بغل هایش عرق کرده، دو شرکت کننده ی آخر یک دختر جوان است با موهای چطری و لباس سرهمی جین، که کفش های قرمزش خیلی در چشم است، حریفش از آن روح های قدیمی است که در برزخ برای خود کسی شده است دیگر....حالا حالاها وضع رفتنش مشخص نیست 12 سال، پسری چهارشانه، با پوست سبزه و تیره، قیافه اش می گوید شاید در دنیای اول، گانگستر مکزیکی بوده که اسلحه و کوکایین قاچاق می کرده، یا یک راننده تاکسی مهاجرت کرده به اروپا،روح سرگردان دختر هم که آنطرف میز نشسته است، بیشتر شبیه، فرهیخته ی نسل سومی ایرانی است، یا روزنامه نگار است یا نقاش....چشم به هم دوخته اند، پیرمرد داور، دستمال قرمز را به نشانه ی آمادگی دو طرف بالا می برد، قانون مسابقه اینطور است که دستمال را در هوا ول می کند و به محض اینکه به زمین رسید، مسابقه آغاز می شود، هر دو روح شرکت کننده، نفسشان را در سینه حبس می کنند...داور دستمال را به زمین می اندازد و دستهای مشت شده که در دستکش چرمی قرار گرفته و فقط انگشت شصت از آن بیرون آمده است را با خشم به سوی هم میبرند، صدای روحهایی که دور میز تماشا می کنند، بلند می شود، ضربه ی اولی که روح مکزیکی با شصتش به شصت دختر زد، نشان داد که یک سر و گردن از دختری که تمام طول زندگی اش را در زمین یا قلم در دست داشته یا قلمو بیشتر است، دود سیگار فضا را گرفته؛ دخترک تمام سعی اش را می کند تا با رقص دست و جاخالی دادن های به موقع مکزیکی را غافلگیر کند و از گوشه ها به آن ضربه بزند، موفق می شود چند ضربه اساسی هم بزند که همان چند ضربه باعث شد تا غضروف مفصل دومی خورد شود و پسرک دیگر نتواند سرعت عمل خوبی داشته باشد، اما ضربات اش خیلی برای شصت ظریف دختر سنگین بود، چند ضربه پر قدرت می خورد، صدای خورد شدن استخوان اش به گوش رسید ، شصتش به یک طرف افتاده بود، اما بازم کمی توان ضربه زدن دخترانه را داشت،قانون جنگ انگشت این است که زمانی مسابقه به پایان میرسد که یکی از طرفین انصراف بدهد، یا در نهایت یکی از انگشت ها قطع شود، انگشت خرد شده ی دختر تمام سعی اش را می کرد، روح مکزیکی هم لب پایینش را با تمام قدرت زیر دندان هایش می فشرد و سبیل های بدریخت اش بیشتر به چشم می آمد، همینطور که در حال نبرد بودند، نگاه هر دویشان برای چند لحظه به هم گره خورد، بدون این که دیالوگی برقرار شود، راحت میشد ازچشم های دختر فهمید که در دلش می گفت، بچرخ تا بچرخیم...من که انصراف نمی دهم، اگر قرار بود انصراف بدهم 6 ماه پیش که لبه ی پشت بام ایستاده بودم انصراف میدادم....تو هم مثل من یه آشغال سرگردانی...

فکرها در ذهن اش مرور میشد که مکزیکی از گوشه ی چپ ضربه ی محکمی را به شصت دختر زد، افکارش هم مثل صدایش به آسمان رفت، جیغ....و همچنین انگشت شصت دست راستش که بعد از اینکه چند دور در هوا چرخید به زیر میز افتاد و پسربچه ی سیگار فروش اشتباهی زیر پا لهش کرد، بدون اینکه حتی متوجه اتفاقی شود، خون فواره زده، تمام میز را پر کرد، چند قطره اش هم بر روی پلک چشم چپ و سبیل مکزیکی پاشیده شده بود...دختر که احتمالا یک روزنامه نگار یا نقاش از ایران بود، دستمال کثیفی را دور دستش پیچید، اما تاثیری روی شدت خونریزی اش نداشت....با این حساب حالا دیگر 14 روح سرگردان داریم، که 6 تای آن 9 انگشت دارند و 8 تای دیگر10 انگشت.س


تبریک عید به آن چیز قهوه ای، مرد فضول و خاله

تبریک عید به آن چیز قهوه ای، مرد فضول و خاله


خدااااا.........................بـــــــــــــوم

فروردین 1377، اون موقع عید ها خیلی برام مهم تر و پرهیجان تر از الان بود، سعی می کردم حتی تا سر کوچه هم که بخوام برم لباس های نُوآمُ بپوشم، کفش ها تمیز، برق میزد، شلوار جین با خط اطو و دمپای تنگ...روزگاری بود برای خودش...از تب و تاب افتادم. یه روز که دقیقا نمی دونم چه روزی بود، فقط می دونم یه خورده از صبح گذشته بود، مثلا ساعت 8 یا 9...اون وقتها مثل الان تا 12 زیر پتو نبودم، زندگیم یه خورده طبیعی به نظر می رسید، آره ساعت همون 8 یا 9 بود، منم از شوق دوچرخه ی جدید،بلافاصله از خواب بیدار شدم، صبحونه لقمه شده رو گذاشتم دهنم، بند کفشامو بستم و دویدم تا حداکثر استفاده رو از زمان ببرم، دوچرخه عیدی اون سالم بود، یه دوچرخه خاکستری 21 ، دسته خرگوشی، تازه نوارپیچ کرده بودمش، عکس کله ی گاو شیکاگو بُلز چسبونده بودم جلوش، البته نمی دونستم این آرم یه تیم بسکتبال که مایکل جردن توش بازی میکنه، فقط ازش خوشم میومد، از دوچرخه سازی نزدیک خونه گرفته بودمش، به تقلید دوستام برای اینکه خیلی باحال به نظر برسه و احساس کنم پشت یه موتور هارلی دویدسون نشستم، یه لیوان بستی میزاشتم بین گلگیر و لاستیک عقب، به طور معجزه آسایی از اون صدا لذت می بردم و باعث میشد تمام انرژیمُ برای رکاب زدن صرف کنم، صدای بیشتر،لذت بیشتر...تا یادم نرفته اینم بگم استعداد خیره کننده ای در دوچرخه سواری داشتم،هم تو دست فرمون، هم سرعت، مخصوصا سرعت...مسیری که هر روز صبح تا ظهر طی می کردم، خیلی تکراری و خسته کننده بود، یا تو حیاط و دور باغچه یا هم اگر پا میداد و کسی بود، دم در خونه یه مسیر تکراری سر راست برای خودم بالا و پایین می رفتم،اون روز هم همینطور، فک کنم نزدیک 30 دور دوره حیاط چرخیدم، انقدر تکراری شد که حالم از ریخت سنگفرشاش و درختها با تمام غنچه های تازه اش به هم خورد، زدم به کوچه، حیلی خلوت بود، اونقدر که این اعتماد به نفس بم بده که انرژی بیشتری با پاهای بلندم به رکاب وارد کنم، ویراژ میدادم، از لبه جوب آب میپریدم...تونی هاکسی شده بودم واسه خودم، مطمئن بودم اگه یه زنگ دیجیتال هم داشتم خیلی بیشتر بم خوش می گذشت، اما یادم نمیاد اون موقع بوق دیجیتال اومده بود یا نه، تک و توک دو،سه نفر...دیدم که نون و شیر به دست با چشمهای پُف کرده رد میشدن...

دوچرخه ام یه قمقمه داشت که همیشه توش آبمیوه یا شربت میریختم، هر شب قبل از خواب پرش می کردم، میزاشتم تو فریزر برای فردا صبح. وقتی که یه خورده مسیرم بیشتر از قبل طولانی شده بود، نشسته ام رو پله های سنگی جلوی یه خونه، بوی پلاستیک سوخته از لیوان بستنی مادر مرده که بین گلگیر و لاستیکم اثیر شده، بلند شده بود، هنوز لشش نیم جون بود، عرقش خشک نشده بود که داشتم رو زمین دنبال یه جایگزین براش می گشتم.

تکیه دادم به در، قمقمه ام که اینبار توش شربت آلبالو یخ زده بود برداشتم، مثل همیشه، نمیدونم چرا، چسبوندم به صورتم، شاید فکر می کردم خیلی باحال به نظر میرسم با این کار،درش باز کردم و با اولین جرعه ای که ازش خوردم یادم اومد دیشب فراموش کردم بهش شکر اضافه کنم، اون آب بی مزه قرمز رنگ با یه ولعی می خوردم، تشنگی زده بود به سرم، آخرش هم به تقلید از فوتبالیست ها، یه خورده میریختم تو دهنم، تو دهنم تکونش میدادم و تف می کردم بیرون...تو کوچه هیچکس نبود، فرصت خوبی برای عقده گشایی در محیط عمومی بود، با خودم بلند بلند شعر می خوندم  رقص گردن میرفتم...هرکار احقانه دیگه ای که فکرشو بکنی که تو یه کوچه بشه انجام دادُ کردم...نه، جیش نکردم، اما دست تو دماغم کردم.

تشعشع آفتاب از بین ابرها همیشه واسم جذاب بود و شده اگر ساعت ها ادامه داشته باشه، زل می زنمُ نگاش می کنم...هوا از اون هوا ها بود که یهو آفتاب میشد، یهو سایه، خیره شده بودم به ابرهایی که لایه های آفتاب از بینش عبور می کرد. عجیب ترین تصویر زندگیم جلو چشام ظاهر شد، لبخندی رو لبهام بود مُرد، استرس وحشتناکی بود، دهنم اندازه ی سه انگشت باز موند، ساختمون 3 طبقه روبروم، بالای پشت بومش یه پسر جوون با مو و سبیل طلایی، نشسته بود لب پشت بوم پاهاش انداخته رو به بیرون، لعنتی چشم دوخته بود بهم، منم خیره به چشمهاش، اولین سوالی که به ذهنم رسید این بود که " یعنی تمام این مدت، منو زیر نظر داشته؟ "نمی دونم چرا اصلا نشستنش لبه ی پشت بوم برام عجیب نبودُ تو اون لحظه اولویتی نبود که برام مشغولیت فکریم درست کنه، پیش خودم فکر کردم که خب چطوری میشه دیدشو نسبت به خودم عوض کنم، بهش نشون بدم من انقدرها هم که داشتی میدیدی احمق نیستم، از روی پله بلند شدم، چند قدم رفتم جلو، دستمو سایه بون کردم برای آفتاب و بالا نگاه کردم "ســـلام" با لبخند بهش سلام کردم، داشتم پیش خودم فکر می کردم که باید عید تبریک بگم یا نه...اما صداش در نیومد و فرصت دیالوگ دیگه ای بهم نداد.

یه خورده دوروبرمُ نگاه کردم، پیش خودم گفتم به جهنم، بیشعور، خودش جواب نداد...جک دوچرخمُ زدم بالا، سوارش شدم، نشستم رو میله وسط، دوباره نگاهش کردم، خیلی ازم دور بود، خوب نمی تونستم چهرشُ ببینم، دستم بردم بالا باهاش بای بای کردم، مطمئن نیستم، اما فکر کنم بهم لبخند زد...یا اینکه من دوست داشتم اون لحظه همچین کاری بکنه، راهمو کشیدم رفتم، دیگه خبری از صدای موتور سیکلت نبود و اون لحظه این تمام دغدغه من بود، همینطوری که آروم حرکت می کردم و چهارچشمی روی زمین دنبال یک شیئ جایگزین که صدای خوبی بده می گشتم...خودش بود، حرف نداشت،بقایایی از یه جلد توپ پلاستیکی قرمز، پیاده شدم، برداشتمش، به سختی مچاله اش کردم و داشتم فکر می کردم اگه دقیقا کجا بزارمش ممکنه صدای بیشتر تولید کنه، اینم میدونستم که حداقل می تونه یه هفته دووم بیاره واسم، نشسته بودم کنار چرخ عقب و درگیر مچاله کردن و اندازه کردن جلد بودم که یهو یه صدایی شنیدم که از جا پروندتم، یه فریاد ممتد نه چندان گنگ، ناخودگاه ایستادمُ به سمتی که صدارو از اون طرف شنیدم خیره شدم...صدای نیمچه بمی که فریاد زد " خــــدااااا... " و بعدش صدای خفه ی  "بوم"!

بیخیال توپ پلاستیکی جر خرده، نشستم رو دوچرخه، ترس روبرو شدن با منبع صدا باعث شد تا عجله ای برای رفتن به سمتش نداشته باشم، اما حتما باید میرفتم تا ببینم مشنع این بوم چی بود، رو میله وسط نشسته بودم، رکاب نمی زدم تا دیرتر برسم، با پاهام خودمو به جلو هُل میدادم، خب آخه من نمی فهمم، اگه واقعا می ترسیدی خب چه اصراری بود که حتما بری ببینی که چه خبره!؟!؟

زیاد طول نکشید که برسم به منبع اصلی ترس، دو تا مرد دیدم که وایستاده بودن کنار یه چیزی، اون چیز یه لباس قهوه ای داشت، درست روبروش همون پله هایی بود که چند دقیقه قبل روش نشسته بودم، ناخوداگاه نگاهامو به بالا دوختم، نه به خاطر خورشید، ابرها کامل جلوی خورشید گرفته بودند، سایه محض شده بود، خواستم پشت بوم نگاه کنم، اون پسره که شاهد تمام ادا بازی های خصوصی من سر صبح تو کوچه خلوت بود، نمی دیدمش، خبری ازش نبود...یه خورده طول کشید که بتونم این موضوع با خودم حل کنم که ممکنه، اون پسر فضول، همون چیزی که ولو شده رو زمین، لباس قهوه ای داره و به جای دو تا مرد، چهار تا مرد دورش جمع شده بودند باشه. بدون اینکه از دوچرخه پیاده شم رفتم قاطی آدم بزرگا که چهره های درهم کشیده ای داشتند، اون چیز لباس قهوه ای که با صورت آسفالت بغل کرده بود، یه خورده کج و کوله به نظر می رسید، یه باریکه ای از خون شفاف از زیر صورتش پخش شده بود تا نزدیکای وسط کوچه تا قبل از این به جز وقتی که گوسفند قربونی می کردن، هیچ وقت خون ندیده بودم، مخصوصا خون آدم...اما این نمیتونست اون پسر فضول بالای پشت بوم باشه، چون این موهاش مشکی بود، اما اون طلایی، خیلی دوس داشتم صورتشو ببینم که سبیل داره یا نه، داشتم واسه خودم سر همین موضوع کلنجار می رفتم که یه دست ضمخت و گنده جلوی چشمام گرفت،دسته ی دوچرخه رو کج کردُ از اون چیز قهوه ای پوش یا پسر پشت بومیه فضول دورم کرد " برو پسر جان، برو خوبیت نداره نگاه کنی، برو...آفرین پسرم" با تعجب نگاهش کردم، تاکید اون دست ضمخت پر مو، قانع ام کرد که برم، تو مسیر تنها سوال توی ذهنم این بود که بلاخره این همون بود یا نه؟ راهمُ کشیدم برم خونه...چه باحال، لش توپ پلاستیکی قرمز راه راه، هنوز سرجاش بود،فراموشش کردم کلا، با دیدنش چشمام برق زد، خیلی سریع پیاده شدم، تا پشت چرخ عقب جاسازش کنم....جا خوردم، ترسیدم، صحنه عجیبی بود برام، حتی عجیب تر از اون جسدی که دیدم، چرخ عقب دوچرخم قرمز بود، یه راهی سرتاسرش خونی شده بود، پشت سرم که نگاه کردم، دیدم تمام مسیر این خون شفاف لعنتی دنبالم بوده، تمام مسیر پشت سرم، پا به پام منو میپاییده و ولم نمی کردن، خون فضول!  با تمام این اوضاع و ترس و عصبانیت نتونستم از لش توپ پلاستیکیه بگذرم، گوله اش کردم گذاشتم تو تی شرتم، با تمام سرعت تا خونه، بی وقفه روندم، زنگ در زدم، در که باز شد، بلافاصله شیر آب باز کردم، دوچرخه رو خوابوندم زمین و با شلنگ آب به جون چرخ های خونی افتادم، اونقدر زیاد نبود که اثری ازش بمونه، اما دوس داشتم مطمئن شم که دست از سرم برداشته،خوب تمیرش کردم، توپ پلاستیکی از تو یقه لباسم در آوردم و بلاخره جاسازش کردم، خیالم که از ارتعاش بلند صداش راحت شد، رفتم خونه، تا رسیدم لباسای نو جلو آینه پوشیدم،  ساندویچ کتلت زدم به بدن و برای عید دیدنی از خالم آماده شدم، با خودم فکر می کردم، که چه جمله هایی برای تبریک عید بکار ببرم که باحال تر باشه



Arctic Monkeys , Brick By Brick

Arctic Monkeys , Brick By Brick


I wanna build you up

Brick by brick

I wanna break you down

Brick by brick

I’m gonna reconstruct

Brick by brick

I wanna feel your love

Brick by brick (aaaaah) (x2)

 

I wanna steal your soul

I wanna rock ‘n’ roll

I wanna rock ‘n’ roll

I wanna rock ‘n’ roll

 

Brick by brick (aaaaah) (x2)

 

I wanna brick by brick

I wanna blow by blow

I want an empty soul

I wanna brick by brick by brick by

 

Brick by brick



ملاقات با بودا


نُه بهمن ساعت 3 ظهر...تو کوچه های سهروردی گُم شده بودم، یا بن بست بود، یا پیچ در پیچ...توی مغزم یه تصویری مثل گوگل ارتث تجسم میکردم که از اون بالا داره منو نشون میده که هی دارم سیگارمو پک میزنم و دور خودم میچرخم...میتونست سوژه خنده میلیونها نفر آدم بشه، خوبی این کوچه هایی که توش گم شده بودم این بود که خیلی سرسبز و تازه بود و این قشنگی سوپاپی شده بود که کلافه نشم از این سردرگمی. به جز گربه و پرنده هیچ موجود زنده ی دیگه ای که بتونه راهنمایی ام کنه پیداش نمیشد...به پرسه زدنم ادامه دادم، در و دیوار نگاه می کردم، سنگُ بی صحاب سفید هی شوت می کردم، آهنگی که تو هدفون میخوند و زیر لب زمزمه می کردم" میگه کوچه...هجرت پوچه، میرم سراغ اون...میرم ته جنون" یه همچین چیزی بود...گاماس گاماس گاماس گاماس گاماس گاماس گاماس داشتم میرفتم تا ته کوچه، ببینم از یکی از این کوچه ها میتونم از یه خیابون اصلی سردربیارم یا نه... مثل این که جوابم همون یا نه بود! نکنه این فیلم "اینسپشن" زندگی من باشه و خواب باشم! بر پدر و مادرت لعنت "کریستوفر نولان"...

چشمام از خوشحالی برق زد، خرکیف شدم، یه دختر جوون دیدم که کنار یه پراید سفید که گوشه کوچه پارک شده بود وایستاده بود، هدفونمو از گوشم در آوردم...رفتم جلو، هم سن و سال خودم بود شاید یکی دو سال کوچیک تر، بهش گفتم " سلام خانم، من فکر کنم که توی این کوچه ها یخورده گیج شدم، شما میدونید که چطوری میتونم برم به حاشیه خیابون اصلی؟شریعتی مثلا..." تکیه داد به پراید سفید پارک شده، این تنها عکس العملش بود...نگاهش به پایین گوشه چپ بود، اصلا انگار صدام نشنید، دوباره گفتم " فک کنم اشتباه متوجه شدید، شاید فکر کردید من میخوام مزاحم بشم، البته خب حق دارید دیگه تو این شرایطی که..." احساس کردم زیادی دارم حرف میزنم، همونجا حرفمو قطع کردم، و دختر هم تو همون حالت قبلی... با یه لحن خسته گفتم " خب حداقل نمی دونی این کوچه بن بست یا نه؟ " هیچی....اصلا انگار اونجا وجود نداشتم زیر لب گفتم " برو بابا...جو گیر، اگه جای تو لیدی گاگا بود بم تا الان جوابمو داده بود..." راهمو کشیدم که برم، هدفونمو زدم به گوشم "شاید یه جا هنوز...میرقصه تو کفن" ادامه ی آهنگو زیر لب شروع کردم به خوندن، یه پک دیگه از سیگارم که به فیلتر رسیده بود گرفتم انداختمش....یهو یه صدای عجیب شنیدم ( شپلق....) یه چیزی تو این مایه ها...البته چون داشتم آهنگ گوش میکردم زیاد بلند نبود، فقط شنیدنش تو اون کوچه خلوت عجیب بود،، "نـــــــرو....."(آهنگ تو هدفون) چندلحظه ای طول کشید تا با خودم تحلیل کنم این صدا چی میتونه باشه، تصمیم گرفتم به جای حل این همه معادله سخت، برگردم و پشت سرمو ببینم...وقتی صورتمو برگردوندم معادله ها پیچیده و پیچیده تر شد...اون دختری که خیلی منو یاد بودا مینداخت، نقش زمین شده بود، مثل یه سرباز جنگ جهانی که تیر خورده و دل ورده اش ریخته بیرون، داشت رو آسفالت های ضمخت دست و پا میزد و به خودش میپیچید...معادله های هی پیچیده تر و پیچیده تر شد...محو شده بودم، منگ بودم، مسخ شده این معادله که دقیقا الان داره چه اتفاقی میوفته؟ چرا انقدر لباسای شیکش داره خاکی میشه!؟ داشتم همین فکرای احمقانه رو با خودم مرور میکردم که یهو انگار یکی با یه باتوم برقی زد پس سرم...جا خوردم...چشمام باز شد، هدفون از گوشم در آوردم، کوله پوشتیمو انداختم و دویدم به سمتش....دورو برم نگاه کردم، هیچکس نبود جز یه گربه که لب جوب نشسته بود زل زده بود تو چشام! خیلی ترسیده بودم...تشنج بود، خیلی شدید...خوشبختانه اینو میدونستم که وقتی به یکی حمله صرع دست میده باید چکار کنم...فکر نمی کردم هیچ وقت به دردم بخوره و مجبور باشم ازش استفاده کنم....یه خورده نگاش کردم ببینم چه خبره...دستاش مشت شده بود، ناخون های بلندش فرو رفته بود تو دستش، از دهنش خون میومد بیرون، این یعنی زبون یا تیکه ای از لبشو گاز گرفته و زخم شده...مثل زلزله بود، تمام بدنش همزمان تکون میخورد اصلا قابل کنترل نبود...صورتش به زمین کشیده میشد....دوباره محو شدم و معادله های پیچیده به سراغم اومد...هیچ وقت ریاضیم خوب نبود...

به خودم اومدم،کاپشنمو در آوردم، مچالش کردم، گذاشتم زیر سرش تا دیگه صورتش به زمین کشیده نشه...تمام بدن منم مثل اون داشت میلرزید..ترس تمام وجودمو گرفته بود، کفای تو دهنش نفس کشیدن واسش سخت کرده بود، مثل آتش فشان خون رقیق از دهنش بیرون میزد، با هر نفس و بازدمش یه صدای خر خر وحشتناک ازش بیرون میزد و این صدا تو مغزم اکو میشد...خُـــــــــر...خــُر...خُـر...خر، دویدم سمت کوله پشتیم،شال گردنم از کیفم در آوردم... خونها و کفای دور دهنش و با شال گردن پاک کردم، اما لعنتی تمومی نداشت، رنگش کبود شده بود...خدایا...این یکی دیگه خیلی سخت بود، میخواستم دهنش وباز کنم و گوشه ی شال گردن بزارم تو دهنش، تا هم یه خورده راه نفس باز باشه، هم زبونشُ با دندونش نکَنه ..این کلنجارها...داشت لهم میکرد...عذاب محض بود...تونستم گوشه شالگردن بزارم تو دهنش، دیگه دندوناش به هم فشرده نمی شد...

خُــــــر...خـــُر...خُـر...خُر...ناله ادامه دشت، کتفشو و سرشو گرفتم به روی دست خوابوندمش، خُر لعنتی کمتر شد...عجیب بود داشتم معادله رو حل می کردم، اما انگار هر طرف این فرمول پیچده رو که حل می کردم ذره ای از مغزم تحلیل میرفت.

ناخن لاک زده ی صورتی رنگش شکسته بود انگار، اسم اون انگشت هیچوقت نفهمیدم چیه، اون انگشتی که بین انگشت کوچیکه و انگشت وسط، همون انگوشتش، ناخن اون شکست، بس که فرو کرده بود کف دستش. کف دستش زخم شده بود...یهو ناخودگاه کف دست خودمو نگاه کردم، نمیدونم چرا...هنوزم نفهمیدم چرا همچین کاری کردم، دستشو گرفتم، اصلا خیال نداشت آروم بگیره، سرد بود، یخ زده بود...مشتش که باز کردم دستم گذاشتم تو دستش، زخمای کوچیک کف دستشو حس میکردم، انگشتاشو مثل مار که دور طعمه اش میپیچه تا خفش کنه یا یه معشوقه ای که دست از معشوقش از سر لذت فشار میده، دور دستم پیچیده بود! ناخن های صورتی رنگش فرو کرده بود پشت دستم...دردشو با منم تقسیم کرد...جایی اندازه ی سه ناخن روی دستم عمیق تر می شد، قرمز...پوستمو درمینوردید...حالا جنگش با من بود، اما آروم بودم، مواظب بودم تا سرشُ برنگردونه و دوباره آتشفشان اش راه بیفته...

چشم دوخته بودم به چشمای سفید بودا و چهره ی مچاله شدش...زمان و گم کرده بودم نمی دونم چند دقیقه، ساعت، ماه، سال گذشته بود که من بالای سرش بودم، مکان هم.

آروم شد...مثل اینکه خیال داشت نبردشو تموم کنه، حرکت های فالش سرتاسر اندامش آروم تر شده بود،مثل اینکه میخواست پاشو از روی گردنم برداره و آزادم کنه...هیچ ایده ای نداشتم، هیچ کاری نداشتم که بکنم، سوزش پشت دستمم برام عادی شده بود، انگار که بهش عادت کرده بودم، انگار که جزیی از من شده بود.

زیر لب با خودم میگفتم: بودا، تمومش کن، التماس می کنم...جون مادرت فقط تمومش کن، دارم میمرم...

بی هوا یه هجمه ی چاقی دوید به طرف، از در حیاطی که بودا جلوش به پراید سفید پارک شده تکیه داده بود، یه مرد کچل چاق، با زیرشلواری خاکستری و تی شرت قرمز، پشتش یه زن میانسال با موهای سفید کوتاه و به هم ریخته، دامن بلند آبی تیره و بلوز سفید...و ته مانده ی ارتششون که یه دختر بچه بود.

ارتش سرخ که سردسته اش همون مرد کچل بود، با نیرو های کمکی زوار در رفته اش از راه رسید..." مامان، مریم...چی شده" اینو همون زنه گفت...مریم؟! مریم کیه دیگه؟ چی داره میگه، این اسمش بودا!

بودا یا همون "مریم" آروم شده بود، فقط یه رعشه هایی مثل پس لرزه به سراغش میومد..هیبت مرد کچل، عرصه رو برام تنگ کرد، نشست کنار بودا، دختر کوچیک بالا ی سرم وایستاده بود و گریه می کرد، مامان بودا هم روبروم...یهو احساس غریبگی کردم، دوربروم نگاه کردم...هیچکی نمیشناختم جز بودا...خواستم پاشم، اما دستمون به هم گره خورده بود، ناخن های بلند صورتیش ولم نمی کرد...دستمو با فشاری که بهش میومد کشیدم بیرون...

سر بودا رو پای سرگروهبان ارتش سرخ بود، وقتی وایستادم دوباره منگ شدم و گیج، کاپشنم خاکی مچالمو که بالشت زیر سرش کرده بودم برداشتم، کاپشن به دست، چند لحظه فقط داشتم تماشا می کردم، بدون هیچ دیالوگی، دو سه قدم به عقب رفتم،چشم به هیکل به خاک تنیده اش و نیروهای کمکیش...

کوله پشتیمو برداشتم، انداختم رو شونم...نمیدونستم که الان باید برم یا نه، هم دوست داشتم از اون خاکریز لعنتی فرار کنم، هم اینکه بمونم و سرانجام بودای 9 انگشتی ببینم، دوس داشتم ازش بشنوم که این کوچه بن بنسته، برگرد.

دیگه مغزم توان حل معادله نداشت...جرات موندن نداشتم، اینجا بود که فهمیدم وقتی به طرف می گن بی عرضه، یعنی چی...

قدمامو آروم شروع کردم، پشت به جبهه، برای اینکه نفهمن ترسیدم، سعی می کردم خودمو خونسرد جلوه بدم و قدم هامو محکم رو زمین میزاشتم، همون زمینی که صورتمال بودا شده بود...هرچی دورتر شدم گامهامو بلندتر و سریع تر برمی داشتم...نفس نفس نفس نفس به نفس بعدیم نمی رسید، تا ته کوچه، اگه بن بست هم باشه همونجا یا دود میشم میرم هوا یا آب تو زمین. "موتور؟ آقا موتور میخوای؟ سریع، فوری....ارزون میگیرم!" هــــا....؟ با من بود، کنار خیابون اصلی وایستاده بودم، نفس نفس میزدم...زُل زده بودم تو چشمایی که از لای کلاه کاسکت موتور سوار سریع بم نگاه میکرد...یهو خودمو تو زندگی واقعی دیدم، انگار همه چیز یه دنیای دیگه بود، من آلیسی بودم با سبیل و موهای کوتاه، جین کهنه و کتونی های سفید....گم شده در دنیای بودا.

ردپاش رو دستم مونده بود، چهار زخم هم اندازه، پشت دستم...شال گردن خون آلودم پیش کشت بودا