تبریک عید به آن چیز قهوه ای، مرد فضول و خاله

تبریک عید به آن چیز قهوه ای، مرد فضول و خاله


خدااااا.........................بـــــــــــــوم

فروردین 1377، اون موقع عید ها خیلی برام مهم تر و پرهیجان تر از الان بود، سعی می کردم حتی تا سر کوچه هم که بخوام برم لباس های نُوآمُ بپوشم، کفش ها تمیز، برق میزد، شلوار جین با خط اطو و دمپای تنگ...روزگاری بود برای خودش...از تب و تاب افتادم. یه روز که دقیقا نمی دونم چه روزی بود، فقط می دونم یه خورده از صبح گذشته بود، مثلا ساعت 8 یا 9...اون وقتها مثل الان تا 12 زیر پتو نبودم، زندگیم یه خورده طبیعی به نظر می رسید، آره ساعت همون 8 یا 9 بود، منم از شوق دوچرخه ی جدید،بلافاصله از خواب بیدار شدم، صبحونه لقمه شده رو گذاشتم دهنم، بند کفشامو بستم و دویدم تا حداکثر استفاده رو از زمان ببرم، دوچرخه عیدی اون سالم بود، یه دوچرخه خاکستری 21 ، دسته خرگوشی، تازه نوارپیچ کرده بودمش، عکس کله ی گاو شیکاگو بُلز چسبونده بودم جلوش، البته نمی دونستم این آرم یه تیم بسکتبال که مایکل جردن توش بازی میکنه، فقط ازش خوشم میومد، از دوچرخه سازی نزدیک خونه گرفته بودمش، به تقلید دوستام برای اینکه خیلی باحال به نظر برسه و احساس کنم پشت یه موتور هارلی دویدسون نشستم، یه لیوان بستی میزاشتم بین گلگیر و لاستیک عقب، به طور معجزه آسایی از اون صدا لذت می بردم و باعث میشد تمام انرژیمُ برای رکاب زدن صرف کنم، صدای بیشتر،لذت بیشتر...تا یادم نرفته اینم بگم استعداد خیره کننده ای در دوچرخه سواری داشتم،هم تو دست فرمون، هم سرعت، مخصوصا سرعت...مسیری که هر روز صبح تا ظهر طی می کردم، خیلی تکراری و خسته کننده بود، یا تو حیاط و دور باغچه یا هم اگر پا میداد و کسی بود، دم در خونه یه مسیر تکراری سر راست برای خودم بالا و پایین می رفتم،اون روز هم همینطور، فک کنم نزدیک 30 دور دوره حیاط چرخیدم، انقدر تکراری شد که حالم از ریخت سنگفرشاش و درختها با تمام غنچه های تازه اش به هم خورد، زدم به کوچه، حیلی خلوت بود، اونقدر که این اعتماد به نفس بم بده که انرژی بیشتری با پاهای بلندم به رکاب وارد کنم، ویراژ میدادم، از لبه جوب آب میپریدم...تونی هاکسی شده بودم واسه خودم، مطمئن بودم اگه یه زنگ دیجیتال هم داشتم خیلی بیشتر بم خوش می گذشت، اما یادم نمیاد اون موقع بوق دیجیتال اومده بود یا نه، تک و توک دو،سه نفر...دیدم که نون و شیر به دست با چشمهای پُف کرده رد میشدن...

دوچرخه ام یه قمقمه داشت که همیشه توش آبمیوه یا شربت میریختم، هر شب قبل از خواب پرش می کردم، میزاشتم تو فریزر برای فردا صبح. وقتی که یه خورده مسیرم بیشتر از قبل طولانی شده بود، نشسته ام رو پله های سنگی جلوی یه خونه، بوی پلاستیک سوخته از لیوان بستنی مادر مرده که بین گلگیر و لاستیکم اثیر شده، بلند شده بود، هنوز لشش نیم جون بود، عرقش خشک نشده بود که داشتم رو زمین دنبال یه جایگزین براش می گشتم.

تکیه دادم به در، قمقمه ام که اینبار توش شربت آلبالو یخ زده بود برداشتم، مثل همیشه، نمیدونم چرا، چسبوندم به صورتم، شاید فکر می کردم خیلی باحال به نظر میرسم با این کار،درش باز کردم و با اولین جرعه ای که ازش خوردم یادم اومد دیشب فراموش کردم بهش شکر اضافه کنم، اون آب بی مزه قرمز رنگ با یه ولعی می خوردم، تشنگی زده بود به سرم، آخرش هم به تقلید از فوتبالیست ها، یه خورده میریختم تو دهنم، تو دهنم تکونش میدادم و تف می کردم بیرون...تو کوچه هیچکس نبود، فرصت خوبی برای عقده گشایی در محیط عمومی بود، با خودم بلند بلند شعر می خوندم  رقص گردن میرفتم...هرکار احقانه دیگه ای که فکرشو بکنی که تو یه کوچه بشه انجام دادُ کردم...نه، جیش نکردم، اما دست تو دماغم کردم.

تشعشع آفتاب از بین ابرها همیشه واسم جذاب بود و شده اگر ساعت ها ادامه داشته باشه، زل می زنمُ نگاش می کنم...هوا از اون هوا ها بود که یهو آفتاب میشد، یهو سایه، خیره شده بودم به ابرهایی که لایه های آفتاب از بینش عبور می کرد. عجیب ترین تصویر زندگیم جلو چشام ظاهر شد، لبخندی رو لبهام بود مُرد، استرس وحشتناکی بود، دهنم اندازه ی سه انگشت باز موند، ساختمون 3 طبقه روبروم، بالای پشت بومش یه پسر جوون با مو و سبیل طلایی، نشسته بود لب پشت بوم پاهاش انداخته رو به بیرون، لعنتی چشم دوخته بود بهم، منم خیره به چشمهاش، اولین سوالی که به ذهنم رسید این بود که " یعنی تمام این مدت، منو زیر نظر داشته؟ "نمی دونم چرا اصلا نشستنش لبه ی پشت بوم برام عجیب نبودُ تو اون لحظه اولویتی نبود که برام مشغولیت فکریم درست کنه، پیش خودم فکر کردم که خب چطوری میشه دیدشو نسبت به خودم عوض کنم، بهش نشون بدم من انقدرها هم که داشتی میدیدی احمق نیستم، از روی پله بلند شدم، چند قدم رفتم جلو، دستمو سایه بون کردم برای آفتاب و بالا نگاه کردم "ســـلام" با لبخند بهش سلام کردم، داشتم پیش خودم فکر می کردم که باید عید تبریک بگم یا نه...اما صداش در نیومد و فرصت دیالوگ دیگه ای بهم نداد.

یه خورده دوروبرمُ نگاه کردم، پیش خودم گفتم به جهنم، بیشعور، خودش جواب نداد...جک دوچرخمُ زدم بالا، سوارش شدم، نشستم رو میله وسط، دوباره نگاهش کردم، خیلی ازم دور بود، خوب نمی تونستم چهرشُ ببینم، دستم بردم بالا باهاش بای بای کردم، مطمئن نیستم، اما فکر کنم بهم لبخند زد...یا اینکه من دوست داشتم اون لحظه همچین کاری بکنه، راهمو کشیدم رفتم، دیگه خبری از صدای موتور سیکلت نبود و اون لحظه این تمام دغدغه من بود، همینطوری که آروم حرکت می کردم و چهارچشمی روی زمین دنبال یک شیئ جایگزین که صدای خوبی بده می گشتم...خودش بود، حرف نداشت،بقایایی از یه جلد توپ پلاستیکی قرمز، پیاده شدم، برداشتمش، به سختی مچاله اش کردم و داشتم فکر می کردم اگه دقیقا کجا بزارمش ممکنه صدای بیشتر تولید کنه، اینم میدونستم که حداقل می تونه یه هفته دووم بیاره واسم، نشسته بودم کنار چرخ عقب و درگیر مچاله کردن و اندازه کردن جلد بودم که یهو یه صدایی شنیدم که از جا پروندتم، یه فریاد ممتد نه چندان گنگ، ناخودگاه ایستادمُ به سمتی که صدارو از اون طرف شنیدم خیره شدم...صدای نیمچه بمی که فریاد زد " خــــدااااا... " و بعدش صدای خفه ی  "بوم"!

بیخیال توپ پلاستیکی جر خرده، نشستم رو دوچرخه، ترس روبرو شدن با منبع صدا باعث شد تا عجله ای برای رفتن به سمتش نداشته باشم، اما حتما باید میرفتم تا ببینم مشنع این بوم چی بود، رو میله وسط نشسته بودم، رکاب نمی زدم تا دیرتر برسم، با پاهام خودمو به جلو هُل میدادم، خب آخه من نمی فهمم، اگه واقعا می ترسیدی خب چه اصراری بود که حتما بری ببینی که چه خبره!؟!؟

زیاد طول نکشید که برسم به منبع اصلی ترس، دو تا مرد دیدم که وایستاده بودن کنار یه چیزی، اون چیز یه لباس قهوه ای داشت، درست روبروش همون پله هایی بود که چند دقیقه قبل روش نشسته بودم، ناخوداگاه نگاهامو به بالا دوختم، نه به خاطر خورشید، ابرها کامل جلوی خورشید گرفته بودند، سایه محض شده بود، خواستم پشت بوم نگاه کنم، اون پسره که شاهد تمام ادا بازی های خصوصی من سر صبح تو کوچه خلوت بود، نمی دیدمش، خبری ازش نبود...یه خورده طول کشید که بتونم این موضوع با خودم حل کنم که ممکنه، اون پسر فضول، همون چیزی که ولو شده رو زمین، لباس قهوه ای داره و به جای دو تا مرد، چهار تا مرد دورش جمع شده بودند باشه. بدون اینکه از دوچرخه پیاده شم رفتم قاطی آدم بزرگا که چهره های درهم کشیده ای داشتند، اون چیز لباس قهوه ای که با صورت آسفالت بغل کرده بود، یه خورده کج و کوله به نظر می رسید، یه باریکه ای از خون شفاف از زیر صورتش پخش شده بود تا نزدیکای وسط کوچه تا قبل از این به جز وقتی که گوسفند قربونی می کردن، هیچ وقت خون ندیده بودم، مخصوصا خون آدم...اما این نمیتونست اون پسر فضول بالای پشت بوم باشه، چون این موهاش مشکی بود، اما اون طلایی، خیلی دوس داشتم صورتشو ببینم که سبیل داره یا نه، داشتم واسه خودم سر همین موضوع کلنجار می رفتم که یه دست ضمخت و گنده جلوی چشمام گرفت،دسته ی دوچرخه رو کج کردُ از اون چیز قهوه ای پوش یا پسر پشت بومیه فضول دورم کرد " برو پسر جان، برو خوبیت نداره نگاه کنی، برو...آفرین پسرم" با تعجب نگاهش کردم، تاکید اون دست ضمخت پر مو، قانع ام کرد که برم، تو مسیر تنها سوال توی ذهنم این بود که بلاخره این همون بود یا نه؟ راهمُ کشیدم برم خونه...چه باحال، لش توپ پلاستیکی قرمز راه راه، هنوز سرجاش بود،فراموشش کردم کلا، با دیدنش چشمام برق زد، خیلی سریع پیاده شدم، تا پشت چرخ عقب جاسازش کنم....جا خوردم، ترسیدم، صحنه عجیبی بود برام، حتی عجیب تر از اون جسدی که دیدم، چرخ عقب دوچرخم قرمز بود، یه راهی سرتاسرش خونی شده بود، پشت سرم که نگاه کردم، دیدم تمام مسیر این خون شفاف لعنتی دنبالم بوده، تمام مسیر پشت سرم، پا به پام منو میپاییده و ولم نمی کردن، خون فضول!  با تمام این اوضاع و ترس و عصبانیت نتونستم از لش توپ پلاستیکیه بگذرم، گوله اش کردم گذاشتم تو تی شرتم، با تمام سرعت تا خونه، بی وقفه روندم، زنگ در زدم، در که باز شد، بلافاصله شیر آب باز کردم، دوچرخه رو خوابوندم زمین و با شلنگ آب به جون چرخ های خونی افتادم، اونقدر زیاد نبود که اثری ازش بمونه، اما دوس داشتم مطمئن شم که دست از سرم برداشته،خوب تمیرش کردم، توپ پلاستیکی از تو یقه لباسم در آوردم و بلاخره جاسازش کردم، خیالم که از ارتعاش بلند صداش راحت شد، رفتم خونه، تا رسیدم لباسای نو جلو آینه پوشیدم،  ساندویچ کتلت زدم به بدن و برای عید دیدنی از خالم آماده شدم، با خودم فکر می کردم، که چه جمله هایی برای تبریک عید بکار ببرم که باحال تر باشه



نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد