ملاقات با بودا


نُه بهمن ساعت 3 ظهر...تو کوچه های سهروردی گُم شده بودم، یا بن بست بود، یا پیچ در پیچ...توی مغزم یه تصویری مثل گوگل ارتث تجسم میکردم که از اون بالا داره منو نشون میده که هی دارم سیگارمو پک میزنم و دور خودم میچرخم...میتونست سوژه خنده میلیونها نفر آدم بشه، خوبی این کوچه هایی که توش گم شده بودم این بود که خیلی سرسبز و تازه بود و این قشنگی سوپاپی شده بود که کلافه نشم از این سردرگمی. به جز گربه و پرنده هیچ موجود زنده ی دیگه ای که بتونه راهنمایی ام کنه پیداش نمیشد...به پرسه زدنم ادامه دادم، در و دیوار نگاه می کردم، سنگُ بی صحاب سفید هی شوت می کردم، آهنگی که تو هدفون میخوند و زیر لب زمزمه می کردم" میگه کوچه...هجرت پوچه، میرم سراغ اون...میرم ته جنون" یه همچین چیزی بود...گاماس گاماس گاماس گاماس گاماس گاماس گاماس داشتم میرفتم تا ته کوچه، ببینم از یکی از این کوچه ها میتونم از یه خیابون اصلی سردربیارم یا نه... مثل این که جوابم همون یا نه بود! نکنه این فیلم "اینسپشن" زندگی من باشه و خواب باشم! بر پدر و مادرت لعنت "کریستوفر نولان"...

چشمام از خوشحالی برق زد، خرکیف شدم، یه دختر جوون دیدم که کنار یه پراید سفید که گوشه کوچه پارک شده بود وایستاده بود، هدفونمو از گوشم در آوردم...رفتم جلو، هم سن و سال خودم بود شاید یکی دو سال کوچیک تر، بهش گفتم " سلام خانم، من فکر کنم که توی این کوچه ها یخورده گیج شدم، شما میدونید که چطوری میتونم برم به حاشیه خیابون اصلی؟شریعتی مثلا..." تکیه داد به پراید سفید پارک شده، این تنها عکس العملش بود...نگاهش به پایین گوشه چپ بود، اصلا انگار صدام نشنید، دوباره گفتم " فک کنم اشتباه متوجه شدید، شاید فکر کردید من میخوام مزاحم بشم، البته خب حق دارید دیگه تو این شرایطی که..." احساس کردم زیادی دارم حرف میزنم، همونجا حرفمو قطع کردم، و دختر هم تو همون حالت قبلی... با یه لحن خسته گفتم " خب حداقل نمی دونی این کوچه بن بست یا نه؟ " هیچی....اصلا انگار اونجا وجود نداشتم زیر لب گفتم " برو بابا...جو گیر، اگه جای تو لیدی گاگا بود بم تا الان جوابمو داده بود..." راهمو کشیدم که برم، هدفونمو زدم به گوشم "شاید یه جا هنوز...میرقصه تو کفن" ادامه ی آهنگو زیر لب شروع کردم به خوندن، یه پک دیگه از سیگارم که به فیلتر رسیده بود گرفتم انداختمش....یهو یه صدای عجیب شنیدم ( شپلق....) یه چیزی تو این مایه ها...البته چون داشتم آهنگ گوش میکردم زیاد بلند نبود، فقط شنیدنش تو اون کوچه خلوت عجیب بود،، "نـــــــرو....."(آهنگ تو هدفون) چندلحظه ای طول کشید تا با خودم تحلیل کنم این صدا چی میتونه باشه، تصمیم گرفتم به جای حل این همه معادله سخت، برگردم و پشت سرمو ببینم...وقتی صورتمو برگردوندم معادله ها پیچیده و پیچیده تر شد...اون دختری که خیلی منو یاد بودا مینداخت، نقش زمین شده بود، مثل یه سرباز جنگ جهانی که تیر خورده و دل ورده اش ریخته بیرون، داشت رو آسفالت های ضمخت دست و پا میزد و به خودش میپیچید...معادله های هی پیچیده تر و پیچیده تر شد...محو شده بودم، منگ بودم، مسخ شده این معادله که دقیقا الان داره چه اتفاقی میوفته؟ چرا انقدر لباسای شیکش داره خاکی میشه!؟ داشتم همین فکرای احمقانه رو با خودم مرور میکردم که یهو انگار یکی با یه باتوم برقی زد پس سرم...جا خوردم...چشمام باز شد، هدفون از گوشم در آوردم، کوله پوشتیمو انداختم و دویدم به سمتش....دورو برم نگاه کردم، هیچکس نبود جز یه گربه که لب جوب نشسته بود زل زده بود تو چشام! خیلی ترسیده بودم...تشنج بود، خیلی شدید...خوشبختانه اینو میدونستم که وقتی به یکی حمله صرع دست میده باید چکار کنم...فکر نمی کردم هیچ وقت به دردم بخوره و مجبور باشم ازش استفاده کنم....یه خورده نگاش کردم ببینم چه خبره...دستاش مشت شده بود، ناخون های بلندش فرو رفته بود تو دستش، از دهنش خون میومد بیرون، این یعنی زبون یا تیکه ای از لبشو گاز گرفته و زخم شده...مثل زلزله بود، تمام بدنش همزمان تکون میخورد اصلا قابل کنترل نبود...صورتش به زمین کشیده میشد....دوباره محو شدم و معادله های پیچیده به سراغم اومد...هیچ وقت ریاضیم خوب نبود...

به خودم اومدم،کاپشنمو در آوردم، مچالش کردم، گذاشتم زیر سرش تا دیگه صورتش به زمین کشیده نشه...تمام بدن منم مثل اون داشت میلرزید..ترس تمام وجودمو گرفته بود، کفای تو دهنش نفس کشیدن واسش سخت کرده بود، مثل آتش فشان خون رقیق از دهنش بیرون میزد، با هر نفس و بازدمش یه صدای خر خر وحشتناک ازش بیرون میزد و این صدا تو مغزم اکو میشد...خُـــــــــر...خــُر...خُـر...خر، دویدم سمت کوله پشتیم،شال گردنم از کیفم در آوردم... خونها و کفای دور دهنش و با شال گردن پاک کردم، اما لعنتی تمومی نداشت، رنگش کبود شده بود...خدایا...این یکی دیگه خیلی سخت بود، میخواستم دهنش وباز کنم و گوشه ی شال گردن بزارم تو دهنش، تا هم یه خورده راه نفس باز باشه، هم زبونشُ با دندونش نکَنه ..این کلنجارها...داشت لهم میکرد...عذاب محض بود...تونستم گوشه شالگردن بزارم تو دهنش، دیگه دندوناش به هم فشرده نمی شد...

خُــــــر...خـــُر...خُـر...خُر...ناله ادامه دشت، کتفشو و سرشو گرفتم به روی دست خوابوندمش، خُر لعنتی کمتر شد...عجیب بود داشتم معادله رو حل می کردم، اما انگار هر طرف این فرمول پیچده رو که حل می کردم ذره ای از مغزم تحلیل میرفت.

ناخن لاک زده ی صورتی رنگش شکسته بود انگار، اسم اون انگشت هیچوقت نفهمیدم چیه، اون انگشتی که بین انگشت کوچیکه و انگشت وسط، همون انگوشتش، ناخن اون شکست، بس که فرو کرده بود کف دستش. کف دستش زخم شده بود...یهو ناخودگاه کف دست خودمو نگاه کردم، نمیدونم چرا...هنوزم نفهمیدم چرا همچین کاری کردم، دستشو گرفتم، اصلا خیال نداشت آروم بگیره، سرد بود، یخ زده بود...مشتش که باز کردم دستم گذاشتم تو دستش، زخمای کوچیک کف دستشو حس میکردم، انگشتاشو مثل مار که دور طعمه اش میپیچه تا خفش کنه یا یه معشوقه ای که دست از معشوقش از سر لذت فشار میده، دور دستم پیچیده بود! ناخن های صورتی رنگش فرو کرده بود پشت دستم...دردشو با منم تقسیم کرد...جایی اندازه ی سه ناخن روی دستم عمیق تر می شد، قرمز...پوستمو درمینوردید...حالا جنگش با من بود، اما آروم بودم، مواظب بودم تا سرشُ برنگردونه و دوباره آتشفشان اش راه بیفته...

چشم دوخته بودم به چشمای سفید بودا و چهره ی مچاله شدش...زمان و گم کرده بودم نمی دونم چند دقیقه، ساعت، ماه، سال گذشته بود که من بالای سرش بودم، مکان هم.

آروم شد...مثل اینکه خیال داشت نبردشو تموم کنه، حرکت های فالش سرتاسر اندامش آروم تر شده بود،مثل اینکه میخواست پاشو از روی گردنم برداره و آزادم کنه...هیچ ایده ای نداشتم، هیچ کاری نداشتم که بکنم، سوزش پشت دستمم برام عادی شده بود، انگار که بهش عادت کرده بودم، انگار که جزیی از من شده بود.

زیر لب با خودم میگفتم: بودا، تمومش کن، التماس می کنم...جون مادرت فقط تمومش کن، دارم میمرم...

بی هوا یه هجمه ی چاقی دوید به طرف، از در حیاطی که بودا جلوش به پراید سفید پارک شده تکیه داده بود، یه مرد کچل چاق، با زیرشلواری خاکستری و تی شرت قرمز، پشتش یه زن میانسال با موهای سفید کوتاه و به هم ریخته، دامن بلند آبی تیره و بلوز سفید...و ته مانده ی ارتششون که یه دختر بچه بود.

ارتش سرخ که سردسته اش همون مرد کچل بود، با نیرو های کمکی زوار در رفته اش از راه رسید..." مامان، مریم...چی شده" اینو همون زنه گفت...مریم؟! مریم کیه دیگه؟ چی داره میگه، این اسمش بودا!

بودا یا همون "مریم" آروم شده بود، فقط یه رعشه هایی مثل پس لرزه به سراغش میومد..هیبت مرد کچل، عرصه رو برام تنگ کرد، نشست کنار بودا، دختر کوچیک بالا ی سرم وایستاده بود و گریه می کرد، مامان بودا هم روبروم...یهو احساس غریبگی کردم، دوربروم نگاه کردم...هیچکی نمیشناختم جز بودا...خواستم پاشم، اما دستمون به هم گره خورده بود، ناخن های بلند صورتیش ولم نمی کرد...دستمو با فشاری که بهش میومد کشیدم بیرون...

سر بودا رو پای سرگروهبان ارتش سرخ بود، وقتی وایستادم دوباره منگ شدم و گیج، کاپشنم خاکی مچالمو که بالشت زیر سرش کرده بودم برداشتم، کاپشن به دست، چند لحظه فقط داشتم تماشا می کردم، بدون هیچ دیالوگی، دو سه قدم به عقب رفتم،چشم به هیکل به خاک تنیده اش و نیروهای کمکیش...

کوله پشتیمو برداشتم، انداختم رو شونم...نمیدونستم که الان باید برم یا نه، هم دوست داشتم از اون خاکریز لعنتی فرار کنم، هم اینکه بمونم و سرانجام بودای 9 انگشتی ببینم، دوس داشتم ازش بشنوم که این کوچه بن بنسته، برگرد.

دیگه مغزم توان حل معادله نداشت...جرات موندن نداشتم، اینجا بود که فهمیدم وقتی به طرف می گن بی عرضه، یعنی چی...

قدمامو آروم شروع کردم، پشت به جبهه، برای اینکه نفهمن ترسیدم، سعی می کردم خودمو خونسرد جلوه بدم و قدم هامو محکم رو زمین میزاشتم، همون زمینی که صورتمال بودا شده بود...هرچی دورتر شدم گامهامو بلندتر و سریع تر برمی داشتم...نفس نفس نفس نفس به نفس بعدیم نمی رسید، تا ته کوچه، اگه بن بست هم باشه همونجا یا دود میشم میرم هوا یا آب تو زمین. "موتور؟ آقا موتور میخوای؟ سریع، فوری....ارزون میگیرم!" هــــا....؟ با من بود، کنار خیابون اصلی وایستاده بودم، نفس نفس میزدم...زُل زده بودم تو چشمایی که از لای کلاه کاسکت موتور سوار سریع بم نگاه میکرد...یهو خودمو تو زندگی واقعی دیدم، انگار همه چیز یه دنیای دیگه بود، من آلیسی بودم با سبیل و موهای کوتاه، جین کهنه و کتونی های سفید....گم شده در دنیای بودا.

ردپاش رو دستم مونده بود، چهار زخم هم اندازه، پشت دستم...شال گردن خون آلودم پیش کشت بودا

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد