امروز اولین روز از کار جدیدم بود، کار جدیدم چون از کار قبلی اخراج شدم....جریانش باحاله ها اما خب حس تعریف کردنش نیست، می گفتم؛ اولین روز از کار جدید بود...قرار بود ظهر برم دفتر و خیلی شیک و رسمی آغاز به فعالیت جدی بکنم....اما حدس بزن چه اتفاقی افتاد، کاری که اصلا به قصد اون از خونه بیرون نیومدم...من کفشامو پوشیدم که برم سر کار! با کلی فکر و ایده ی نو، تا اینکه یه دوست طبق معمول مثل همیشه زنگ میزنه و میگه مثلا یه چیزی منم از اونجایی که ذاتا پایه ی همه چی هستم، قرار شد نیم ساعت با هم تو کافه بشینیم....آره رفتیم کافه، چای دارچین و حل و کیک...صبحونه خوبی بود، چسبیدا....حرومزاده کافه ها میشد با خیال راحت توش کون به کون سیگار کشید بدون اینکه کسی سرفه و آخ و اوخ و چس بگه و سکسی ترین قسمتش موزیکاش بود، حرف نداشت، اونقد خوب که خودم نشستم یه سلکشن آهنگ پنج ساعته درست کردمو پلی کردم، با صدای بلند...عقربه ها هی از هم لایی می کشیدن و من هی از روی این صندلی به اون صندلی، سیگار، سیگار، موزیک، اصن معرکه، ساعت 12 اونجا بودم، ساعت شد 2...خب به هر حال، پیش خودم گفتم میشینم چند دقیقه دیگه میرم، یه چای دارچین و حل دیگه با کیک....گرسنه ام شد، غذا خوردم، زنگ زدم، دوباره سیگار و موزیک و شاش....ادامه داشت، اتفاق بامزه اینجا بود که وقتی از کافه اومدم بیرون هوا تاریک بود...ساعت هشت و نیم،9 بود فک کنم...هیچ وقت فک نمی کردم یه روز انقد لــــــــش بگذرونم،آره نزدیک هشت ساعت تو کافه بودم! اونم تو اولین روز کاریم....وقتی اومدم تو فضای باز، ریه هام مچاله شد از هوای تازه، میسوخت، درد، نفسم در نمیومد...به قول پویا دود توم بود! با تمام گه بودنش، ولی راضی بودم...عوضش از فردا با عشق دیگه ای میرم سر کار!!!! اگه رام بدن!
نهایت کسخلی یعنی این که آدم فرق هوس، عادت و عشق ندونه...هم ترحم برانگیز هم ریدمون، مثل موزیسینی که قرق قیچک و گیتار باس نفهمه! خاصیت شعور همینه که باعث میشه آدم مسئول تمام حرفا و حسایه که حواله کسی می کنه!
عشق بیشتر شبیه استفراغ قورباغه ایست،روی جلبک های برکه
وقتی که آن سر رابطه یا مرد زن باره است یا فاحشه بدکاره
غی پشت غی، بی قاف با قال در غار، تف پشت تف، بی تار، با تو، در ترس، با رقص موضون تا ته، تانگو
14 سالگی، وقت هرزگی، وقت و بی وقت، عصاره ی خلوت و پرن و عطر سبز صابون گلنار، سرآغاز حوس تا صبح بیدار
عشق...همان عشق که معشوق، معشوقه را کشان کشان، مالامالان المال به پای درخت اقاقیا می کشاند، همان عطر شرم شرمگاهی
عشق، عجب عمقی در تلفظ این لفظ است، سوز دارد، درد دارد، نا ندارد، دل دارد، ته دل حبس دارد،حفره دارد، رحم ندارد، رحِم دارد...گرفتی؟ معجزه ی عشق را؟ بوی گند قرمزی می دهد این کلمات، این عشق
حوس، بیشتر حادثه ایست که حواس را به حس میسازد، حتی اگر حوا باشی...
همین حوا، اصلا حوا هم از سر حوس آدم را برای ویار پی سیب می فرستاد و پهلو به پهلو ابلیس طاق باز از کف میداد
آدم، این سه حرف ناقابل....نطفه ای را بست که آن را تلاقی یک فرجامی خواند
برکه ای که حاصل تلاقی دریای حوا با رودخانه ی ابلیس و آدم بود
بچه غورباقه های حرامزاده ای که در وجودشان شک است، حالا به دنبال جفت در دل دریای بی پرده اند
یکی داد، یکی کرد، یکی دیگر به خیال این که کردگار است لبخند حواله آسمان می کرد
به خیال نازک خیالشان، عشق در دلهایشان سنگ بنا کرده، غافل از اینکه زیر سایش زیر دل هایشان بد زاییده اند
به نام عشق
به کام تمام آن نطفه های نافرجامی که در راهند، تمام آن ناخواسته های حرامزاده که عشق در سر دارند