خواب 5 / خودزنی با توهم

دو سال رفاقت تنگاتنگ با یک توهم، تجسم کن یکی که خیلی به رفاقتش دلبسته ای، همیشه همه جا کنارت هست، ناغافل بعد از دو سال بفهمی که هیچکس اونو نمی بینه و تویی که باید اینو هضم کنی که اون آدم یه توهم بوده، واقعی نیست! فقط تو مغزته!
تو هضم همین داستان ها هستی که دوچرخه سوار عینکی که مثل همیشه سربزنگاه به دادت میرسه و همیشه تو بد ترین موقعیت ها به کمکت میاد و جونتُ نجات میده از راه میرسه و از یه دردسر دیگه خلاصت می کنه،‌وقتی که پشت زین دوچرخه اش نشستی و با سرعت از نکبت دور میشی، با خودت میگی پس دوچرخه سوار عینکی، همون که قهرمان زندگیت بود، یه توهمه! بلافاصله از پشت دوچرخه میپری پایین و اون به راهش ادامه میده.....
با خودت فکر میکنی که ای وای...کاش نمپریدی، کاش باش میرفتی، حالا هرچی که بود...مجبور نبودی تو این جهنم قاطی این همه دشمن قرار بگیری....

میلاد / فندک / آتیش / خودسوزی / فرار



از اینجاش تنها چیزی که یادمه این بود که یه عده آدم با فندک و شعله های بزرگ آتیش دنبالم می کردن،‌منم فرار، برای اینکه راحت بشم و دیگه دنبالم نیان، همینطور که از دستشون فرار میکردم،‌خودسوزی کردم! خودمُ انداختم تو یه آتیش بزرگ که اون اطراف بود

خواب 3

تــــــــرسم از گــناه ریخت....



نمی دونم چرا  باید با زمزمه ی این جمله از خواب بپرم

مسکنی به اسم آسمون

بیشتر اتفاق های مهم زندگیم، حس و حالم، موقعی میاد سراغم که تن به خواب دادم....دیشب هم از اون شبا بود، نمی دونم چه خوابی میدیدم، اما بد بود انگار، تو خواب وقتی که یه تیکه از لبمُ با دندون گاز گرفتم، از شدت درد از خواب پریدم، درد وحشتناک بود. سوزش یه زخم بزرگ توی دهنم، بیشتر از اینکه دردناک باشه، اعصاب خورد کن بود...ساعت 6:30 صبح بود، طبق معمول که همیشه از خواب بیدار میشم، رفتم تو تراس تا ببینم بیرون چه خبره، سرباز بیچاره با لباس نظامی داشت میرفت پادگان و یه دسته گنجشک روی سیم برق چرت می زدن، بیخیال از قار قار کلاغ های حرومزاده، آسمون که دیدم،خیلی عجیب بود، اعتراف میکنم، هیچوقت، هیچوقت آسمون به این زیبایی ندیده بودم، ابرهای تیکه تیکه که حلاجی شده بودند، از مشرق تا مغرب ادامه داشتند،خیلی منظم، تو یک صف، آسمون آبی تر از همیشه بود، نیلی به معنای واقعی و ابرها سفید تر از همیشه، یه سطح نیلی با خط های سفید و هیجان انگیز ترین قسمتش، هلال سفید ماه بود که با اینکه نوبت کشیک خورشید رسیده بود، اما قاچاقی داشت پرسه میزد و از بین ابرها لایی می کشید، این یعنی معرکه ! ماه تو یه آسمون آبی روشن! مات زده شده بودم، خیلی زیبا بود با خودم گفتم " خدا...بیخیال! " واقعا زیبا بود. تو همین فکرا بودم، غافل از قطرات خونی که از دهنم، برای چند دقیقه انگار نه انگار که یه زخم بزرگ دارم

خواب 3 / گم شدم!

رفته بودم شیراز، هیج جای شیراز بلد نبودیم و تمام مدت با خونواده دنبال یه گمشده می گشتیم، خیابونا، پارکا، بیمارستانا...با خونوادم دنبال خودم می گشتم، خودم گم شده بودم و خودم دنبال خودم می گشتم...خیلی مسخره بود!
تو همین گیرو دار پیدا کردن گمشده بودم، که موبایلم زنگ زد،گوشی جواب دادم، از کلانتری نمی دونم فلان منطقه شیراز بود،‌ گفت شما آقای ***** (اسم و فامیل خودم) میشناسید؟ گفتم...آره، آره ...خودم هستم، اونجاس؟ پیداش کردید؟ گفت.....آقا ایشون یه دزده، یه سارق سابقه دار! همین الان بیاین کلانتری!
من که نفهمیدم چی شد!

خواب 2 / فانفار مرگ

چهارشنبه شب


من و خیلی های دیگه، که اکثرا دوستای قدیمیه همکلاسیم بودن یا آدمای مشهور مورد علاقه ام، همه سوار یه فانفار بزرگ بودیم،‌آره عجیبه ولی کرت کوبین و جیمی هندریکس هم بودن! من مثل یه میمون اورانگتون نسل جهش یافته، مدام از میله ها بالا و پایین میپیردیم، تو ارتفاع چند صد متری همش از روی این واگن میپریدم رو واگن دیگه، با اینکه خیلی ترسیده بودم،‌آره بابا رسما مرده بودم از ترس!

یه جورایی شاید شبیه مسابقه بود، اولین اسمی که به ذهنم رسید وقتی که با تپش قلب از خواب پریدم،‌" فانفار مرگ " بود. 

حالا نمی دونم تو اون اوضاع، کی بود هی بیخ گوشم یه جمله ای می گفت،‌صدای اکو دارشو می شنیدم، اما خودشو نمی دیدم، مدام میگفت ‌: آوردن نام چیزهایی که فکر می کنی خطرناکه، حرومه ....

چی بگم والا!

خواب 1 / جنگ انگشت ها

جمعه شب


یه دختر جوون عینکی با یه مرد میانسال، جنگ انگشت راه انداختن...اینطوری که هر دو دستکشای مخصوص چرمی دارن که فقط انگشت شصت از اون میاد بیرون،‌اینا میشینن روبروی هم، انقدر با انگشتاشون با هم می جنگن تا بلاخره شصت یک قطع بشه، تو اون مبارزه دختره که تو خواب مثل اینکه خواهرم بود، انگشت شصتش قطع شد و خون پاشید رو صورتش....سوالی که واسم پیش اومد، اینکه چرا با اینکه اون دختر خواهرم بود به همچین روزی افتاد من طرف اون پسر گرفته بودم و از باختش خوشحال بودم؟