میلاد / فندک / آتیش / خودسوزی / فرار
چهارشنبه شب
من و خیلی های دیگه، که اکثرا دوستای قدیمیه همکلاسیم بودن یا آدمای مشهور مورد علاقه ام، همه سوار یه فانفار بزرگ بودیم،آره عجیبه ولی کرت کوبین و جیمی هندریکس هم بودن! من مثل یه میمون اورانگتون نسل جهش یافته، مدام از میله ها بالا و پایین میپیردیم، تو ارتفاع چند صد متری همش از روی این واگن میپریدم رو واگن دیگه، با اینکه خیلی ترسیده بودم،آره بابا رسما مرده بودم از ترس!
یه جورایی شاید شبیه مسابقه بود، اولین اسمی که به ذهنم رسید وقتی که با تپش قلب از خواب پریدم،" فانفار مرگ " بود.
حالا نمی دونم تو اون اوضاع، کی بود هی بیخ گوشم یه جمله ای می گفت،صدای اکو دارشو می شنیدم، اما خودشو نمی دیدم، مدام میگفت : آوردن نام چیزهایی که فکر می کنی خطرناکه، حرومه ....
چی بگم والا!
جمعه شب
یه دختر جوون عینکی با یه مرد میانسال، جنگ انگشت راه انداختن...اینطوری که هر دو دستکشای مخصوص چرمی دارن که فقط انگشت شصت از اون میاد بیرون،اینا میشینن روبروی هم، انقدر با انگشتاشون با هم می جنگن تا بلاخره شصت یک قطع بشه، تو اون مبارزه دختره که تو خواب مثل اینکه خواهرم بود، انگشت شصتش قطع شد و خون پاشید رو صورتش....سوالی که واسم پیش اومد، اینکه چرا با اینکه اون دختر خواهرم بود به همچین روزی افتاد من طرف اون پسر گرفته بودم و از باختش خوشحال بودم؟