عشق بیشتر شبیه استفراغ قورباغه ایست،روی جلبک های برکه
وقتی که آن سر رابطه یا مرد زن باره است یا فاحشه بدکاره
غی پشت غی، بی قاف با قال در غار، تف پشت تف، بی تار، با تو، در ترس، با رقص موضون تا ته، تانگو
14 سالگی، وقت هرزگی، وقت و بی وقت، عصاره ی خلوت و پرن و عطر سبز صابون گلنار، سرآغاز حوس تا صبح بیدار
عشق...همان عشق که معشوق، معشوقه را کشان کشان، مالامالان المال به پای درخت اقاقیا می کشاند، همان عطر شرم شرمگاهی
عشق، عجب عمقی در تلفظ این لفظ است، سوز دارد، درد دارد، نا ندارد، دل دارد، ته دل حبس دارد،حفره دارد، رحم ندارد، رحِم دارد...گرفتی؟ معجزه ی عشق را؟ بوی گند قرمزی می دهد این کلمات، این عشق
حوس، بیشتر حادثه ایست که حواس را به حس میسازد، حتی اگر حوا باشی...
همین حوا، اصلا حوا هم از سر حوس آدم را برای ویار پی سیب می فرستاد و پهلو به پهلو ابلیس طاق باز از کف میداد
آدم، این سه حرف ناقابل....نطفه ای را بست که آن را تلاقی یک فرجامی خواند
برکه ای که حاصل تلاقی دریای حوا با رودخانه ی ابلیس و آدم بود
بچه غورباقه های حرامزاده ای که در وجودشان شک است، حالا به دنبال جفت در دل دریای بی پرده اند
یکی داد، یکی کرد، یکی دیگر به خیال این که کردگار است لبخند حواله آسمان می کرد
به خیال نازک خیالشان، عشق در دلهایشان سنگ بنا کرده، غافل از اینکه زیر سایش زیر دل هایشان بد زاییده اند
به نام عشق
به کام تمام آن نطفه های نافرجامی که در راهند، تمام آن ناخواسته های حرامزاده که عشق در سر دارند